معنی سمت و سو

حل جدول

ترکی به فارسی

سمت

سمت

لغت نامه دهخدا

سمت

سمت. [س ِ م َ] (ع اِ) سمه. قرابت و خویشی. (ناظم الاطباء). || رتبه. مقام: و دانستیم رأی هند که این جمع بنام او کرده اند سمت پادشاهی است. (کلیله و دمنه).
دزد بیان من است هر که در این عهد
بر سمت شاعریش نام برآمد.
خاقانی.
از سمت کتابت به رتبت وزارت رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
|| راه و روش. (ناظم الاطباء): اگر شما بر سمت تدبیر من نروید سخن مرا نامؤثر شناسید، بشما همان رسد که ببوزینگان رسید. (سندبادنامه ص 80). و از سمت راستی بیفتند. (سندبادنامه ص 5). || داغ. نشان. (غیاث) (آنندراج): شمس المعالی قابوس بسمت عدل و رأفت و انصاف و معدلت آراسته بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). خود را بسمت قصور و تقصیر منسوب و موسوم نگردانم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). رجوع به سمه شود.

سمت. [س َ م َ] (اِ) سَمَد. نامی که در طوالش و اطراف رشت به اوجا دهند. رجوع به اوجا شود. (یادداشت بخط مؤلف).

سمت. [س َ] (ع اِ) طرف. سوی. (ناظم الاطباء): نه راه سوی مقصدی بیرون توانستم برد و نه بر سمت راه حق دلیلی و نشان یافتم. (کلیله و دمنه). || نزد. || جانب و کنار. (ناظم الاطباء). جانب. (غیاث) (آنندراج). || ناحیه. ولایت. کشور. محله. وطن. || راه. طریق. (از ناظم الاطباء). راه و روش نیکو. (منتهی الارب). راه راست و روش نیکو. (غیاث) (از آنندراج). || (اصطلاح نجوم) زاویه ای که حاصل میشود از تلاقی دایره ٔ نصف النهاربا سطح عمودی کوکبی. (ناظم الاطباء) (از تعریفات).
- سمت الرأس، جانب سر و اکثر از این لفظ میان فلک، یعنی وسطالسماء مراد باشد. چه انسان را کاچک سرخود محاذی وسط آن معلوم میشود. (آنندراج). نقطه ٔ عمود از آسمان یعنی آن که بطور دقت در فوق شخص ناظر واقع شده. (ناظم الاطباء) (غیاث): هرگاه که آفتاب بنقطه ٔ حمل آید از سمت الرأس یعنی از راستای سر ساکنان عمارت زمین. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| صورت. هیئت. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || قصد و آهنگ. (آنندراج) (غیاث) (از ناظم الاطباء). || سکینه و وقار. || حسن سیرت و طریقت. || مذهب. (از ناظم الاطباء). || (مص) براستی میانه راه رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). بر سیرت نیکو رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || قصا کردن. (دهار) (المصادرزوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || بحدس و گمان راه یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج). رفتن بر گمان. (تاج المصادر بیهقی). || آماده کردن رای و وجه سخن را. (منتهی الارب) (آنندراج).


سو

سو. (اِ) سوی. «سوی » پهلوی «سوک » (طرف، جهت) و «سوک ». (اشتقاق اللغه، هوبشمان ص 748). رجوع به نیبرگ ص 204 و «سوک » شود. معرب آن سوق در چهار سوق. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). جانب. طرف. (برهان). جانب چنانکه این سو و آن سو. (آنندراج). کنار. خارج. سمت. جهت:
یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه.
رودکی.
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز بر سوش بند.
رودکی.
نه بیغاره دیدند بر بدکنش
نه درزیش راایچ سو سرزنش.
بوشکور.
من و بیغولککی تنگ به یکسو ز جهان
عربی وار بگریم بزبان عجمی.
آغاجی.
بدو گفت زآن سو که تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید.
فردوسی.
از ایران سوی زابلستان کشید
ابا پیلتن سوی دستان کشید.
فردوسی.
وز دگر سو خبر افتاد که علی تگین گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 453). و رعیت می نالیدند که از چهار سو دشمنان سر برآوردند. (فارسنامه ابن البلخی ص 87). سوی ملوک یمن نامه فرستاد که اسود دروغ زن است، بکُشیدش. (مجمل التواریخ و القصص).
پس اکنون گر سوی دوزخ گرایی بس عجب نبود
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا.
سنایی.
و روی پسر سوی پشت مادرباشد. (کلیله و دمنه).
سخن بصدر تو کمتر نبشته ام زیرا
نگفت کس که سوی عنصری ترانه نویس.
مجیرالدین بیلقانی.
پای طلبم سست شد از سخت دویدن
هر سو که شدم راه بسوی تو ندیدم.
خاقانی.
من خود مکنم طمع که شش بار
در شش سوی هفتخوان ببینم.
خاقانی.
چو آیی سوی خاقانی دم نزع
بدید تو دود جانم ز دیده.
خاقانی.
- آن سو و این سو، زآن سو وزین سو. از این طرف و آن طرف. از این جهت و آن جهت:
چنین بود هر دو سپه هم گروه
نه زآن سو ستوه و نه زین سو شکوه.
فردوسی.
سروبنان جامه ٔ نو دوختند
زین سو و آن سو به لب جوبیار.
منوچهری.
خرد عاجز است از تو زیرا که جهل
از این سو و آن سو ترا میکشد.
ناصرخسرو.
- به یکسو شدن، جدا شدن به کناری رفتن. بیرون شدن:
بیا تا بدانش به یکسو شویم
ز لشکر وگر چند ازین لشکریم.
ناصرخسرو.
- به یکسو گشتن، یکسره شدن. فیصل یافتن:
با سر زلفش نگشته کار به یکسو
خط چه بلا بود و بر چه کار برآمد.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 369).
- بیرون سو:
آنچه برون سو بری همی بطبیعت
دیدن بیرون سو اندرون پندار.
سوزنی.
- درون سو و بیرون سو، داخل و خارج.
- یکسو بودن، ضد مخالف. سوی دیگر بودن:
داند همه چیزی جزاز آن چیز که راهش
یکسو بود از ملت پیغمبر مختار.
فرخی.
- یکسو شدن، بکنار شدن. بر کنارشدن. عزل شدن: چون بیفرمان ما هجرت کرد از خدمت یکسو شد. (قصص الانبیاء ص 133).
- || یکسره شدن. فیصل یافتن. تمام گشتن: چون کار الپتگین یکسو شد اسکانی متواری گشت و ترسان و هراسان همی بود. (چهارمقاله).
- یکسو فکندن، رها کردن. دور انداختن:
یک سو فکن دو زلفش و ایمانت تازه گردان
کاندر حجاب کفرش ایمان تازه بینی.
خاقانی.
- یکسو نهادن، رها کردن. ترک گفتن. کنارگذاشتن:
گفتار زیانست ولیکن نه مر آن را
تا سود به یکسو نهی از بهر زیان را.
ناصرخسرو.
جواب داد که امشب عتاب یکسو نه
که دوستی را یارا کند عتاب تباه.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 494).
هرکه طمع یکسو نهد کریم و بخیلش یکی نماید. (گلستان).
یکدم آخر حجاب یکسو نه
تا برآساید آرزومندی.
سعدی.
|| مخفف سودباشد که در مقابل زیان است. (برهان). سود. (جهانگیری). || مثل. مانند. (برهان). مانند. سان. (جهانگیری). مانند. مرادف سان. (آنندراج). || طبری «سو» (روشنی)، گیلکی «سو» روشنایی. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). روشنایی. (برهان) (فرهنگ اوبهی) (جهانگیری). روشن. روشنی. (آنندراج).

سو. (ترکی، اِ) بترکی آب را گویند. (برهان) (جهانگیری). در ترکی به معنی آب و شراب. (آنندراج) (غیاث اللغات):
تن گرچه سو و اکمک از ایشان طلب کند
کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند.
خاقانی.

سو. [س ُ] (اِخ) نام چشمه ای است در ولایت طوس و به چشمه ٔ سبز اشتهار دارد. (برهان) (جهانگیری).

فرهنگ فارسی هوشیار

سمت

طرف و سوی رتبه و مقام

فرهنگ فارسی آزاد

سمت

سَمْت، راه واضح- مذهب- وقار- شکل و هیئت- در فارسی بمعنای جانب و طرف نیز استعمال می شود. (جمع: سُمُوْت)

فرهنگ معین

سمت

(مص ل.) راهی را در پیش گرفتن، به راه درست و میانه راه رفتن، (اِ.) راه، روش، قصد، طرف، جانب، جمع سموت. [خوانش: (سَ) [ع.]]

فرهنگ عمید

سمت

طرف، جانب،
راه‌و‌روش، طریق،

فارسی به آلمانی

سمت

Rand (m), Seite (f), Titel (m), Überschrift (f)

معادل ابجد

سمت و سو

572

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری